اپیزود. سوم

ﺳﺎ ﺑﺰﺭ ﻪ ﻮﻝ ﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ، ﺑﻪ ﻗﺪﺭ ﺗﺎﺭﺦ ﺭﻭ ﺩﻭﺷﺶ ﺳﻨ ﻣﺮﺩ، ،ﺎﻫﺎ ﻟﺮﺯﺍﻥ ﺮﻣﺮﺩ ﺁﻫﺴﺘﻪ ﺍﻣﺎ ﻣﻄﻤﺌﻦ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻋﺼﺎﺶ ﺸﺪﻩ ﻣ ﺷﺪ . ﺑﻪ ﺳﺨﺘ ﻧﻔﺲ ﻣ ﺸﺪ . ﺩﺍﻧﻪ ﻫﺎ ﺩﺭﺷﺖ ﻋﺮﻕ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﺑﺪﻧﺶ میچکید قدم‌های کوتاه و بلندش با ریتم تندتری میگرفت، گویی از مهلکه‌ی دوزخ متواری میشد ، پشت سرش خانه‌ای در آتش میسوخت و صدای شکسته شدنِ ستون‌های چوبی گاه سکوت را جر میداد و با هر صدا بر سرعت قدم های ی‌اش افزوده میگشت. شعله های آتش به سرعت قد میکشیدند و از چهار کُنج خانه بالا میرفتند ، پیرمرد به‍ ابتدای کوچه ی خاکی و قدیمی اش رسید ، کنار تیرچراغ برق چوبی و کَج ایستاد ، دستش را ستون بر تیرچراغ گذاشت، خم شد و چند سُلفه‌ی عمیق سرداد ، شعله های آتش دیگر به پشت بام خانه‌ی قدیمی رسیده و لوجَنَک سقف را فتح کرده بود و آنچنان شعله ها زبانه میکشید که گویی بر آسمانِ نیمه شب اسفندماه چنگ میزند .

دیگر آتش آنچنان پُررنگ شده بود که از هرکجای محله‌‌ی قدیمی ضرب میتوانستند آنرا ببینند . عده ای با نگرانی و دستپاچگی به سمت صحنه ی حادثه شتابان شدند و از کنار پیرمرد گذشتند و ﺳﺎﻪ ﻮﺗﺎﻩ ﻭ ﺧلش را ﺯﺮ ﺎی ﻟﺪ ﻣﺎل کردند پیرمرد دستی به ریش بلندش کشید و لبخندی محو در نگاهش موج زد ، لبخندی پلید و زشت بر لبانش نشست . لبخندی که همچون شعله های بیرحم آتش هرلحظه عمیق‌تر و قوی‌تر میشد . پیرمرد روی به آتش ایستاده بود و شعله‌های سَرکِش آتش در نگاهش موج میزد. پیرمرد یک دو جین کتاب قدیمی زده بود زیر بغلش. همان کتابهایی که یک عُمر بروی تاخچه‌ی همان خانه‌ی چوبی خاک خورده بود . همان‌هایی که هرگز نخوانده بودشان. پیرمرد عصایش را تکیه بر تیرچراغ زد آنگاه یک به یک بر کتابهایش بوسه‌ای زد و آنها را درون ساک بزرگش گذاشت. دستانش را روی به آسمان بلند کرد و زیرلب چیزهایی زمزمه کرد. گویی درحال سپاسگذاری از خدایش بود همان خداوندی که با معیارهای کورکورانه و متعصبش میشناخت . همان خداوندی که یک عمر بنامش هرچه خواسته بود کرده بود. سپس دستی بر محاسن و ریش های بلندش کشید و عصابه دست ساکش را به کول گرفت تا لنگ لنگان از برابر جنایتی شنیع عبور کند. او ﺍﺯ ﺁﻥ ﺧﺎﻧﻪ ﻓﻘﻂ ﻫﻤﻦ ﺳﺎ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ . ﺧﺎﻧﻪ ﺍ ﻪ ﺭﻓﺘﻪ ﺭﻓﺘﻪ ﺷﻌﻠﻪ ﻫﺎ ﺁﺗﺶ ﺭﻭ ﺩﻮﺍﺭ ﻫﺎﺶ ﻣ ﺩﻭﺪﻭ ﻤﺪ ﻭ ﻟﺒﺎﺳﻬﺎ ﺯﻧﺎﻧﻪ ﺍ ﺭﺍﻪ ﺑﺎ ﺳﻠﻘﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺪﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺲ ﺍﺯ ﺩﺮ ﻣ ﺑﻠﻌﺪ .

درون خانه‌ ﺁﺗﺶ ﺑﻪ ﺗﺨﺘﺨﻮﺍﺏ ﻧﺰﺩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻫﺮ ﻟﺤﻈﻪ ﺣﻠﻘﻪ ﻣﺤﺎﺻﺮﻩ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺗﻨ ﺗﺮ ﻣ ﺮﺩ . ﺣﺎﻻ ﺩﺮ سوگند ﺑﻪ ﻫﻮﺵ ﺁﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻧﺎﺑﺎﻭﺭﺍﻧﻪ ﺑﻪ ﺭﻗﺺ ﺑ ﺍﻣﺎﻥ ﺷﻌﻠﻪ ﻫﺎ ﺍﺯ ﻭﺭﺍ ﻻﻪ ﺍﺷ ﻪ ﺩﺪﺵ ﺭﺍ ﺗﺎﺭ ﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻣﻨﺮﺴﺖ ﻭ ﻭﺣﺸﺖ ﺯﺩﻩ نام ﺪﺭش ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﻣﺮﺩ ﺍﻣﺎ ﺎﺳﺨ ﻧﺒﻮﺩ ﻧﺎﺗﻮﺍﻧ ﻭ ﻋﺠﺰ ﺍﻣﺎ ﺗﻨﻬﺎ ﺯﻣﺎﻧ ﺑﺮ ﺍﻭ ﺮﻩ ﺷﺪ ﻪ ﻧﻔﺮﺕ ﺪﺭ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻗﺎﻟﺐ ریسمان طنابﻫﺎ ﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﺨﺖ ﻮﻧﺪ ﻣﺪﺍﺩﻧﺪ ﺩﺪ ﻨﺪﺍﺭ ﺯﺑﺎﻧﺶ لال شد ﻮﺩﻬﺎﺶ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺍﻏﻮﺵ ﺪﺭ ﺑﺎﺩ ﺍﻭﺭﺩ ﻭ ﻧﻪ ﻧﺒﺎﺪ ﺗﺴﻠﻢ ﻣﺸﺪ ﺸﻤﻬﺎ ﻭ ﻠﻮﺶ ﺑﺸﺪﺕ ﻣﺴﻮﺧﺖ ﻭ ﺳﺮﻓﻪ ﻫﺎ ﺎ ﻓﺮﺻﺖ ﻫﺮ ﻮﻧﻪ ﺗﻤﺮﺰ را از وی ربوده بود. او ﺑﺎ ﺸ‍مانی بُغض آلود غرق اندوه با ﺩﺳﺘﺎ ﺑﺪﻧﺒﺎﻝ ﺭﺍﻫ ﺑﺮﺍ ﺭﻫﺎ ﺷﺪﻥ ﺍﺯ ﻗﺪ طناب ها ﻣﺸﺖ ﺷﺎﺪ ﺍﺯ ﻭﺣﺸﺖ ﺳﻮﺧﺘﻦ ﺩﺭ ﻣﺎﻥ ﺷﻌﻠﻪ ﻫﺎ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺷﺎﺪ ﻫﻢ ﺍﺳﺘﻤﺪﺍﺩﻃﻠﺒ ﻮﺩ ﻪ ﺪﺭ ﺭﺍﺸﺖ ﻭ ﻨﺎﻩ ﻣﺪﺍﻧﺪ ﻭ ﺑﻘﺪﺭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺍﻤﺎﻥ ﺩﺍﺭﺩ ﻪ ﺑﺮﺍ ﺩﺭ ﺍﻣﺎﻥ ﻣﺎﻧﺪﻥ ﺍﺯ ﺧﺸﻢ ﻭ ﻨﻪ‌ی او ﻭ ﻧﺰ ﺟﺎ ﺭﺍ ﺍﻤﻦ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺍﻏﻮﺷﺶ ﻭ ﺩﺳﺘ ﺭﺍ ﺎﺭ ﺭﺳﺎﻧﺘﺮ ﺍﺯ ﺩﺳﺘﺎﻥ ﺮ ﻣﻬﺮﺵ ﻧﻤﺪﺍﻧﺪ . ﺍﻣﺎ هرﻪ ﺑﻮﺩ ﺩﺭ ﺍﻦ ﺗﻨ ﺑﺎﺯ ﻧﺎﻡ ﺪﺭ ﺭﺍ ﻓﺮﺎﺩ ﻣﺰﺩ . ﺑﺎﻭﺭﺵ ﻧﻤﺸﺪ ﺪﺭ ﺑﺎ ﻓﺮﺯﻧﺪﺵ ﻨﻦ ﻨﺪ ﻣﺪﺍﻧﺴﺖ ﺧﻮﺩﺳﺮ ﺮﺩﻩ ﻭ ﻧﺎﻓﺮﻣﺎﻧ ، ﺩﻝ ﺪﺭﺵ ﺭﺍ ﺷﺎﻧﺪﻩ ﻭ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﻣﻔﺖ ﺍﻭ ﻫﻢ ﻣﺮﺍﺗﻨﺒﻪ ﺮﺩﻩ ﻣﺜﻞ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﻮﺩﻢ ،ﺩﻣﺎ ﺍﺗﺎﻕ ﺑﺸﺪﺕ ﺑﺎﻻ ﺭﻓﺘﻪ ﻭ ﻧﺰﺩ ﺍﺳﺖ ﻪ سوگند ﺭﺍ ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﻫﺎ ﻭ ﺍﺭﺯﻭﻫﺎﺶ ﺗﺒﺨﺭ ﻨﺪ ﺍﻣﺎ ﺍﻭ ﻫﻨﻮﺯ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺍﺳﺖ ﻪ ﺑﻼﺧﺮﻩ ﺍﻥ ﺗﻨﺒﻪ ﻪ ﻋﺠﺐ ﻫﻢ ﺑﻮ ﻏﺴﺎﻟﺨﺎﻧﻪ ﻣﺪﻫﺪ ﺎﺎﻥ ‌ب‍ﺮﺩ و ملتمسانه سرش را بسمت درب بسته‌ی اتاق چرخانده و لحظات را به کُندی به انتظار مانده تا بلکه پدر پیرش با عصای چوبی و ریش بلندش لنگ لنگان درب را بگشاید و به کمکش بیاید. .

 

چند سال قبل

ﺁﻥ ﺷﺐ ﺩﺭﺳﺖ ﺩﺭ دومین ﺳﺎﻝ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺩﺭﺎﻓﺖ ﺎﺭﺕ ﻣﻌﺎﻓﺶ ﺑﻮﺩ ﻪ ، ﺮﻣﺮﺩ ﺍﺯ ﺑﺎﻻ ﻋﻨ ﻣﺴﺘﻄﻠ ﺍﺵ ﻧﺎﻩ ﺬﺭایی ﺑﻪ ﺍﻭ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻪ، ﺁﻣﺮﺍﻧﻪ ﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻪ : ‏سیاوش پسرم ، ﺩﻪ ﻭﻗﺘﻪ ﺯﻥ ﺮﻓﺘﻨﻪ ﺑﺎ ﻫﻤﻮﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﻪ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﺑﺰﺭ ﺷﺪ ﻭ ﺎﻣﻼ ﻣ ﺷﻨﺎﺳﻤﺶ !.

ﺑﺴﻪ ﺩﻪ . ﺍﻦ ﻟﻮﺱ ﺑﺎﺯ ﻫﺎ ﻭ ﺍﻃﻮﺍﺭ ﻫﺎﺕ ﺭﻭ ﺑﺎﺪ ﺑﺬﺍﺭ ﻨﺎﺭ . ﺗﻤﻮﻣﺶ ﻦ . ﺁﺩﻡ ﺷﻮ . سیاوش ﻣَرﺩ ﺑﺎﺵ .

ﺩﺭ مقابل فرزندش ﺑﺎ ﻋﺠﺰ ﺩﺭ ﻣﺎﻥ ﺮﻪ ﻫﺎﺶ ﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ : ﺪﺭ ! ﺍﻟﺘﻤﺎﺱ ﻣﻨﻢ ،ﻣﻨﻮ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﻧﻦ ﺑﺎ ﺩﺧﺘﺮ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻨﻢ ﻪ ﻫﻤﺸﻪ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﺧﺎﻟﻪ ﺑﺎﺯ ﻣ ﺮﺩﻡ ، ﻣﻦ ﻫ ﻣﻠ ﺑﻪ ﺍﻭﻥ ﺎ ﺩﺧﺘﺮ ﺩﻪ ﺍ ﻧﺪﺍﺭﻡ . ﻫ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺭﻭِ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘ ﺭﻭ ﻧﻤﺑﻨﻪ. پدر ﻣﻦ ﺍﺩﺍ ﺩﺭ ﻧﻤﺎﺭﻡ . ﻓﻘﻂ ﺧﻮﺩﻣﻢ .

ﺪﺭﺵ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﻪ ﺍﺯ ﺗﻤﺎﻡ ﻋﻀﻼﺕ ﺻﻮﺭﺗﺶ ﻣﻨﻘﺒﺾ ﻭ ﺳﺮﺥ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﺎ ﻏﻀﺐ ﻔﺖ : ﺍﻦ ﻣﺰﺧﺮﻓﺎﺕ ﻓﻘﻂ ﺗَوَﻫُم‍ِﻪ، ﻣ ﻓﻬﻤ ﺗَوَﻫُﻢ !! از خَشمِ خداوند بترس ، آتش جهنم رو به جون نخر ، از برادرهای دیگه ات یاد بگیر. تو هم مثل اونا باید سروسامان بگیری ، چه معنایی داره که کُنج خونه وَرِ دل پدر پیرت نشستی. مگه تو مَرد نیستی؟ پس لشتو پاشو برو بیرون از خونه و یه کاری واسه خودت مهیا کن. پسرکه‌ی اَلدَنگ نه نماز میخونی نه روزه میگیری ، نه تکلیف شرعی میفهمی چیه ، نه آبرو شرافت سرت میشه .ﺣﺎﻻ ﻪ ﻧﻤﺨﻮﺍ ﺁﺩﻡ ﺑﺸ ﻤﺸﻮ ﻮﺭﺕ ﺭﻭ ﻢ ﻦ . ﺁﺑﺮﻭ ﻭ ﺣﺜﺖ ﻣﻦ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﻭﺍﺳﻢ ﻣﻬﻤﺘﺮﻩ.( ﺩﺭ ﺣﺎﻟﻪ ﺻﺪﺍﺶ ﺍﺯ ﻓﺮﻁ ﺍﻧﺪﻭﻩ ﻭ ﺑﻐﺾ ﻣ ﻟﺮﺯﺪ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩ) ﺍ ﺎﺵ ﻣﻌﻠﻮﻝ ﻣﺸﺪ ﺎ ﺳﺮﻃﺎﻥ ﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ،ﺑﺎﻫﺎﺵ ﻨﺎﺭ ﻣ ﺍﻭﻣﺪﻡ،ﻣﻔﺘﻢ ﺎﺭ ﺧﺪﺍﺳﺖ . ﺍﻣﺎ ﺣﺎﻻ ﺩﻟﻠ ﺑﺠﺰ ﻫﺮﺯ ﺑﺮﺍ ﺍﻦ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﻨﺤﺮﻓﺖ ﺪﺍ ﻧﻤﻨﻢ . ﺟﻮﺍﺏ ﻣﺮﺩﻡ ﺭﻭ ﺑﺪﻡ؟

ﺳﺎﻭﺵ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ : ﺍﻪ ﻧﻤ ﺗﻮﻧ ﻣﻨﻮ ﻫﻤﻦ ﺟﻮﺭ ﻪ ﻫﺴﺘﻢ ،ﺗﺤﻤﻠﻢ ﻨ ﻫﻤﻦ ﻓﺮﺩﺍ ﺍﺯ ﺍﻦ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﺭﻡ ، ﻣ ﺭﻡ ﺟﺎﺋ ﻪ ﺴ ﻣﻨﻮ ﻧﺸﻨﺎﺳﻪ ‏»

ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎ ﻪ ﺯﻣﺎﻥ ﺮﺍﻍ ﻗﺮﻣﺰ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﻭ ﻓﺮﺩﺍ ﻫﻤﺸﻪ ﺍﺯ ﺭﺍﻩ ﻣﺭﺳﺪ، ﻓﺮﺩﺍ ﺁﻥ ﺷﺐ ،ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺩﺭ ﻋﺎﺩ ﺗﺮﻦ ﺳﻮﺍﻝ ﺯﻧﺪ ﺩﺭﻣﺎﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ : ‏ ﺑﻮﺷﻢ؟ ﺍﻦ ﺳﻮﺍﻝ ﻋﺎﺩ ،ﻣﺸﻞ ﻻﻨﺤﻞ ﻫﺮ ﺭﻭﺯﺵ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ . ﻟﺒﺎﺳ ﺭﺍ ﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﺩ ﻭ ﺩﺭﺁﻥ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺭﺍﺣﺘ ﻭ ﻧﺸﺎﻁ ﻣ ﺮﺩ ﻭ ﺎ ﻟﺒﺎﺱ ﺑﺎﺯﺮ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﻮﺷﺪ ؟ﻧﻘﺎﺏ ﺑﺰﻧﺪ ﻭ ﺩﺭﺻﺤﻨﻪ ﺯﻧﺪ ﻧﻘﺸ ﺭﺍ ﻪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺗﺤﻤﻞ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﺎﺯ ﻨﺪ ؟ ﻣﻐﺰ ﺯﻧﺎﻧﻪ ﺳﺎﻭﺵ ﺍﻭﻟ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﺮﺩ . ﻭ ﺑﺮﺍ ﺁﺧﺮﻦ ﺑﺎﺭ ﺩﺭ ﺁﻨﻪ ﺍﺗﺎﻗﺶ ﺑﻪ ﺍﻧﺘﻬﺎ ﻣﺮﺩﻣ ﺸﻢ ﻫﺎ ﺳﺎﻩ ﺧﻮﺩ ﻧﺎﻩ ﺮﺩ ﻭ ﺩﺭﺳﺎﻫ ﺑ ﺍﻧﺘﻬﺎ ﺟﺎﺩﻩ ﻢ ﺷﺪ. سیاوش در بیست سالگی از خانه‌ی امن و پدری اش رانده شد ، گویی که در سکوت فصل جدیدی در طالع‌اش خوانده شد.

روزهای نخست خارج از خانه‌ی پدری سخت‌تر از آوارگی در غربت بود اما هرچه بود از تحقیرهای پدر راحت بود ، ماه‌های سخت و دشوار گذشتند و روزهای سخت‌تر آمدند ، در اوج درماندگی سیاوش ساکت ماند تا بلکه خدا نیز حرفی برای گفتن داشته باشد ، و به یکباره روزنه‌ای از پرتو نور در دل سیاهی تابید و به همان سرعت که روزهای سخت و سرد آمده بودند رفتند و جایشان را به خوش‌بختی های کم‌عمق ولی ممتد سپردند و سیاوش طی ده سال قدم به قدم پله های رسیدن به آرزوی همیشگی اش را پیمود تا همانی شود که میپنداشت.

 مراحل (تغییر جنسیت) با تایید پزشکی قانونی و مابقیه ماجرا

 

  (یک‌روز‌معمولی) 

در گردش پُر رمز و راز روزگار سوگند(سیاوش) به پیچِ پر شیب و تنده سی سالگیش نزدیک میشود و به لطفِ چرخش پُرتکرار عقربه‌های کوتاه و بلندِ ساعت گرد شهرداری، زمان به پیش میرود .سوگند ثابت قدم و پابرجاست هنوز ، اما ردّ پای جَبر طبیعت و زخم های روزگاری بد و مردمانی ناسازگار بر جسم و روحش پیداست .

غم انگیز بود که خیابان پر بود از قرارهایی که، یکی نیامده بود،

یکی بی قرار و دلشکسته، برگشته بود! اندوه دخترک اما از جنس سوم بود او با هیچ کس هیچ کجای این شهر هیچگاه قراری نداشته. 

سوگند همیشه با افکاری عجیب دست به گریبان است و اسیر تخیلات فانتزی خاص خودش است مثلا در باور او شهر همواره در حاشیه سردتر است

یا که مثلا مسیر آسفالت خیابان‌ به تنِ خاکیِ کوچه‌‌شان فَخر میفروشد

یا اینکه تمام بیوه های شهر موههایشان سیاه و سفید است و در بلاتکلیفی بسر میبرند اما اگر رنگ مویشان را شرابی کنند بخت‌شان بلند و تکلیفشان روشن میشود. 

. تقویم چهاربرگ بروی دیوار به نقطه‌ی قرینه میرسد . آخرین روز شهریور ماه فرا میرسد ، سوگند سوار بر کفشهای شیک و پاشنه دارش بلندتر از بلند بچشم میرسد ، مانتوی جلوی بازش عطر نو و رنگ تازگی دارد، هرچند نسیه و اقساط است اما بقول خودش ،آدم خوش حساب ،شریکِ مال دیگران است . . 

او از اتاق کوچک و اجاره‌ای خود بیرون آمد و از خانه‌ی کلنگی خارج شد ، درون کوچه در اخرین روز تابستان سی سالگیش ایستاد و مات و مبهوت خیره به تنِ خاکی کوچه به فکر فرو ریخت. و ناگزیر خاطرات کودکی یک به یک از پیش چشمان نافضش رژه رفتند که از صدای پارس‌ِ سگِ همسایه ریسمان افکارش گسسته شده و خاطرات نیمه‌کاره از خیالش متواری میشوند.

در این هنگام همسایه‌ی سوگند بناو داوود نیز از درب خانه ‌ی کلنگی خارج میشود و در حالیکه نگاهش را به زمین دوخته و مانند همیشه بیش از حد محفوظ‌به حیاست با خجالت و صدایی آرام : 

–سلام یعنی خداحافظ خانم سوگند 

   سوگند با شوخ‌طبعی و صدای دورگه‌ و لحن لات‌منشانه‌اش : 

_داوود این چه وضعشه ؟ مارو مَچَل کردی ؟ یعنی چی که سلام ، خداحافظ؟ تکلیف منو روشن کن تا بفهمم داری میری یا داری میای ؟ من گیج شدم داوود . ای بابااا عجب گیری افتادیمااا. مگه شلوارت رو پشت و رو یا برعکس پوشیدی که اینطوری حرف میزنی؟   

داوود که باز طبق همیشه از لحن جدی سوگند گیج شده ، نمیداند که سوگند شوخی میکند یاکه جدی با وی حرف میزند!. با سردرگُمی شلوارش را وَرانداز میکند و با صدای لرزان و مُرَدَد ؛ 

 – نه بخدا قصد توهین یا بی احترامی خدمتتون نداشتم ، چون شمارو یهو دیدم گفتم سلام عرض کنم اما چون دیدم شما هم مث خودم دارید میرید بیرون گفتم خدمتتون خداحافظی عرض کنم ، در ضمن هم ، نخیر خانم سوگند. شلوارم رو برعکس نپوشیدم، منو گیج کردید نمیفهمم چرا چنین تصوری کردید ، مدل شلوارم همینجوریه . باور کنید برعکس و یا پشتو‌رو تن نکردمش. 

سوگند که خنده‌اش را موزیانه مخفی کرده ، کمانِ ابروهای نازکش را بالا میدهد و؛ 

_آخه میگن که یه یارویی شلوارش رو پشت و رو و برعکس پوشیده بوده و وقتی که داشته میرفته انگاری داشته می‌اومده و بلعکس ، هروقتی داشته می‌اومده انگاری داشته میرفته و واسه همین هرکی رو میدیده میگفته سلام‌خداحافظ خخخخ (سپس قهقهه‌ی خنده‌ی بلندش تا آنطرف عرض باریک رودخانه‌ی زر میرود ) 

سوگند در چند قدمی که تا سر محله‌ی ساغر باقی‌ست با او همقدم میشود و میگوید؛ 

–داوود میخوای یه پیشنهادی بهت بدم که توی زندگی بدردت بخوره!؟

_چه پیشنهادی خانم سوگند؟

–نترس داوود جان چرا سرخ شدی؟ نمیخوام ازت خواستگاری کنم که ، میخوام بهت بگم از این به بعد هرکی ازت پرسید که اسمت چیه؟ تو نگو داوود

_خب پس چی بگم؟ 

–بگو دیوید  

سوگند اینرا میگوید و سپس نگاهی به آسمان میدوزد و آهی از ته دل میکشد و طبق معمول بسم‌الله زیر لب گفته و راهیِ سرنوشتش میشود. داوود عمیقا بفکر فرو میرود و هیچ دلیل و ربطی برای عنوان نمودن چنین مطلبی نمیابد و از اینکه سوگند اینچنین بی مقدمه نظرش را گفت و رفت حس خوبی به وی دست میدهد و نسبت به سوگند بیش از پیش احساس دلدادگی و صمیمیت میکند. در سوی دیگر اما قدمهای ظریف و نه‌‌ی سوگند بروی سنگفرش خیابان توجه‌ی رهگذران را جلب میکند و یک به یک نگاههای پیر و جوان ، غریب و نانجیب ، به تق و توقِ صدای پاشنه‌ های بلندش دوخته میشود. پیاده رو کمی شلوغ تر از معمول است ،سوگند از کوچه پس کوچه‌هایِ به هم‌گره خورده‌ی شهر میگذرد و بی اعتنا به متلکهای پرتکرار به مسیرش ادامه میدهد تا از محله‌ی ساغر به بازارچه ی قدیمی ای که پُر از دکه‌های قدو نیم قد چوبی‌ست میرسد ، به سراغ کافه‌ی دودگرفته و شلوغی میرود ،همان کافه که در روزگاری نه چندان دور با شکل و شمایل و جنسیتی متفاوت و با پوشش پسرانه در آن آمد و رفت میکرد و پاتوق او محسوب میشد. اینک نیز چیزی عوض نشده و سوگند بی اعتنا به تفاوت جنسیتی اش با تمامی مشتری‌های درون کافه به آنجا میرود و در پوشش نه‌ و غالب شخصیتی‌اش آنچنان راحت و خوشبخت بنظر میرسد که حتی چشم حسود روزگار نیز به وی دوخته شده. سوگند وارد کافه میشود، کافه‌ای باریک و بلند ، که در دو سوی آن ردیف هایی از میز و نیمکت‌های چوبی و زهوار دَر رفته چیدمان شده و قلیان‌های شیشه‌ای در یک خط فرضی به صف ایستاده‌اند و صدای قُل‌قُل و جوش و خروش آب درون شیشه‌ی قلیان به یکدیگر پیچیده‌اند، سوگند را همگان در بازارچه‌ی چوبی میشناسند و هرکس بنحوی هویت جدید و اصلی او را پذیرفته‌ است سوگند خوش‌مَشرِب و زبان‌باز تر از آن است که بگذارد کسی در پاتوقش به وی متلک بگوید و خودش آنچنان دست‌پیش را گرفته که قاب سبقت را از همگان می‌رباید. از نظر برخی او بیش‌از حد تحمل زیباست و آن حجم غلیظ از آرایش بر چهره‌ی شاداب و سرخوشش به او درخشش خیره‌کننده ای میدهد که حتی از فرسنگ ها دورتر نیز توجه‌ی کلاغ‌ها را به خود جلب میکند حال چه برسد به انسان‌ها. لایه‌ای ضخیم از دود قلیان‌ها و ترکیب عطر‌های دوسیب و نعناع بر فضای کافه جولان میدهد ، صاحب کافه در ضلع روبرو پشت پیشخوان و کنار سوت سماور با لُنگی قرمز به گردن و عَرقگیر نازک و سفیدی بر تن ایستاده و به تقلید از رسوم زورخانه‌ای آونگی فی و زنگ‌دار بالای سرش آویخته و به نُدرت زنگ آونگ را بصدا در می‌آورد مگر آنکه به حُرمت سیبیل کلفت‌های محله و یا پیر و ریش سفیدان بازارچه و برای عرض ادب و ارادت بهنگام ورودشان به کافه و لحظه‌ی سلام و علیک با دستش ضربی به آونگ میزند تا صدای منحصربفرد ناقوس مانندش فضا را تسخیر کند تا حُرمتگذاری و ارادتمندی خاصش را به این نحو بیان کرده باشد. اما در این بین از رویِ شوخطبعی و محبتی که به سوگند دارد هرگاه با دیدنش آونگ را بصدا در می اورد تا شاید بدین‌ترتیب به برخی از تازه واردها که سوگند را نمیشناسند بفهماند که او نورچشمی و عزیز کافه است تا مبادا کسی نظر بد و یا فکر کجی به وی داشته باشد. 

 اینک هم صاحب کافه که از ورود سوگند آگاه شده به رسم رفاقت و ارادتی خاص و دوطرفه که طی سالیان اخیر بینشان برقرار گشته ضربی به آونگ میزند و صدای دلنوازش در محیط منعکس میشود همزمان لبخندی بر چهره‌ی سوگند مینشیند. 

سوگند پس از نگاه پُر عِشوِه‌اش خنده اش را پشت اخم های به هم‌گره خورده ای پنهان نموده و با صدایی بَم تر از معمول میگوید؛ 

 سام‌و علیک آق خلیل  

خلیل که بخوبی از شوخ طبعی سوگند آگاه‌ست و قصد ندارد که برابرش کم بیاورد پاسخ میدهد؛ 

عام و علیک مشتی  

سوگند طبق معمول عادت به کَل‌کَل‌های دوستانه و لات منشانه با وی دارد در پاسخ میگوید ؛

_ اولا که مشتی خودتی. دوما که مشتی توی مشهده. سوما که مشتی گُنبدش از طلاست چهارما که مشتی سرش گِرده ، پنجما که مشتی دوسمتش مناره داره ششما که مناره‌های همیشه شق مونده و دسته بلنده. بازم بگم یا بسه؟ این همه حرف معنادار و متلک رو چطو تنهایی خوردی؟ چطو میخوای هضمش کنی ، میخوای چندتاش رو بپیچم ببری؟ 

خلیل که خنده‌اش را پشت سبیل‌های پر پشتش پنهان نموده میگوید:

_ آخه تو پس کِی میخوای آدم بشی ها؟ پینی‌کی‌یو توی بیست و چهار قسمت آدم شد ولی تو سی سال داری هنوز آدم نشدی! چای کوچیک میخوری یا بزرگ؟  

 سوگند با طعنه و لحنی کنایه‌آمیز با عشوه‌ای طنزآلود پاسخ میدهد؛

 والا من که خودم از چیزای بزرگ خوشم میاد ولی خب 

مثلا یه جوجه رو تصور کن همیشه اولش که کوچیکه بعد یواش یواش بزرگ میشه ، مگه نه آق تیمور؟ تیمور که شدیدا محو در حل کردن جدول یک مجله شده و اصلا نمیداند که بحث در چه موضوعی‌ست ، سری به مفهوم تایید تکان میدهد و میگوید : 

_بله فرمایش شما متینه .

سوگند هم با شیطنت و زیرکانه از حواس‌پرتی تیمور سوء استفاده کرده و او را دست می‌اندازد و میپرسد؛ 

_آق تیمور شما میخوری یا میزاری بزرگ شه؟ میتونی بزاری دونه بخوره بزرگ شه. میتونی یکاری کنی بچه شتر شه؟!.   

مجددا تیمور سری به مفهوم تایید تکان میدهد و زیر لب میگوید؛

  بله بله حق با شماست کاملا فرمایشتون متینه.

  سپس انفجار خنده‌ی مشتریان داخل کافه که تا ده حجره آنسوتر فضا را میشکافد .

ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻨﺪ ﺳﺎﻝ ، ﻣﺎﻩ ﻗﺒﻞ ﺑﺎ ﻇﺎﻫﺮ ﻣﺘﻔﺎﻭﺕ ﺪﺍﺶ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ . ﺩﺧﺘﺮ ﻗﺪ ﺑﻠﻨﺪ ﺑﺎ ﺸﻤﻬﺎ ﺍﻓﺴﺮﺩﻩ ،ﻟﺒﺎﺳﻬﺎ ﻣﻨﺪﺭﺱ ﻪ ﺍﺯ ﺷﺪﺕ ﻓﻘﺮ ﻭ ﺑ ﺎﺭ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺪﺭ ﻨﺎﻩ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩ .

ﺮﻣﺮﺩ ﻫﺎﺝ ﻭ ﻭﺍﺝ ﺑﺎ دﺳﺘﺎﻥ ﻟﺮﺯﺍﻥ ﺑﻪ ﺷﻨﺎﺳﻨﺎﻣﻪ ﺩﺧﺘﺮﺍﻧﻪ ﺧﺮﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ، ﻧﻤ ﺗﻮﺍﻧﺴﺖ ﺑﺎﻭﺭ ﻨﺪ ، ﻪ پسرش ﺳﺎﻭﺵ ﺩﺭ ﺧﻠﻘﺖ ﺧﺪﺍ ﺩﺳﺖ ﺑﺮﺩﻩ،ﺑﺎ ﻫﻮﺭﻣﻮﻥ ﺩﺭﻣﺎﻧ ﻭ ﺟﺮﺍﺣ ﺑﻪ ﺍﻦ ﺩﺧﺘﺮ ﻧﺴﺒﺘﺎ ﺯﺒﺎ ﺗﺒﺪﻞ ﺷﺪﻩ ﺑﺎﺷﺪ . ﻭﺑﺎ ﺍﻦ ﺻﺪﺍ ﺧﺎﺹ ﺩﻭﺭﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺪﺭ ﺻﺪﺍ ﻨﺪ . ﺍﺯ ﺁﻥ ﺷﺐ ﺑﻪ ﺑﻌﺪ ﻼﻣ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺳﺨﻦ ﻧﻔﺖ . ﻮﻥ ﻓﺮ ﻣﺮﺩ ﻓﺮﺯﻧﺪﺵ ﺭﺍ ﺑﺮﺍ ﻫﻤﺸﻪ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻩ .

ﻭ ﺍﻦ ﺷﺨﺺ ﺑﺮﺍﺶ ﻏﺮﺒﻪﺍ ﺑﺶ ﻧﺴﺖ .

ﺮﻣﺮﺩ ﺑﺎﻫﺮ ﻗﺪﻣ ﻪ ﺩﺭ ﻮ ﻭ ﺑَﺮﺯَﻥ ﺑﺮ ﻣ ﺩﺍﺷﺖ زیرچشمی و موزیانه به اطرافش نظری بدبینانه می‌انداخت تا واکنش جدید اطرافیان و اهالی محل را رسد کند ، او در خیالات و افکاری بیمارگونه اسیر بود و میپنداشت هرکجای رشت در هر راه و بیراه مردم مشغول مضحکه کردنش هستند و هر چه را میدید و میشنید به بدبینانه‌ترین حالت ممکن تعبیر مینمود و وجود سوگند را لکه‌ی ننگی بر شرافتش میدید او ﻮﺯﺧﻨﺪﻫﺎ ﻭ ﻫﺎ ﻣﺮﺩﻡ را در ﺳﺮﺵ به ﺑﻠﻨﺪ ﺻﻮﺭ ﺍﺳﺮﺍﻓﻞ میﺷﻨﺪ ﻭ یک صبح که از خواب برخواست تصمیمش را گرفت و ﻣﺼﺮّ گشت ﻪ ﺑﺮﺍ ﻫﻤﺸﻪ چنین لکه‌ی ننگی را از روزگارش پاک کند و صداهای منفی و خند‌های تمسخر انگیز و تمام پچ پچ هایی که در سرش میچرخیدند ﺭﺍ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﻨﺪ .

ﺮﺩﻩ ﺁﺗﺶ ﺮﻓﺘﻪ ﻭ ﺗﻔﺎﻟﻪ ﻫﺎ ﻗﺮﻮﻧﺶ ﺭﻭ ﺗﻦ ﺮ ﺮﻓﺘﻪ سوگند ﻣ ﺭﺨﺖ ﻭ ﺑﻨﺪ ﺑﻨﺪﺵ ﺭﺍ ﻣ ﺪﺍﺧﺖ . قطرات اشکی ﻪ ﺍﺯ ﺸﻢ ﻫﺎ سوگند ﺭﻭﺍﻥ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﻧﺒﻮﺩ ﺗﺎ ﻋﻄﺶ ﺁﺑﺮﻭ ﺪﺭ ، ﺎ ﺫﺭﻩ ﺍ ﺍﺯ ﺁﺗﺶ ﺧﺸﻢ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻓﺮﻭ ﺑﻨﺸﺎﻧﺪ . ﺍﻭ ﺩﺮ ﺗﺴﻠﻢ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺍﺻﻼ ﺍﻦ ﻫﻤﺎﻥ ﺰ ﺑﻮﺩ ﻪ ﻣﺨﻮﺍﺳﺖ ﺑﺮﺍﺶ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺑﻔﺘﺪ ﺍﻣﺎ ﺟﺮﺍﺕ ﺩﺳﺖ ﺯﺩﻥ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺷﺖ .

ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﻔﺖ ﻭﻗﺘ ﻋﺰﺰﺍﻥ ﻭ ﻧﺰﺩ ﺗﺮﻦ ﺴﺎﻥ ﻣﻦ ،ﺳﺮﺳﺨﺖ ﺗﺮﻦ ﺩﺷﻤﻨﺎﻥ ﻣﻨﻨﺪ ﺑﺮﻭﻥ ﺍﻦ ﻣﻠﻪ ﻫﺎ ﺪﺍﺧﺘﻪ ﻨﺠﺮﻩ،ﻪ ﺴ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ؟ ﻫﻤﺎﻥ ﺑﻬﺘﺮ ﻪ ﺍﻦ ﺭﻭﺡ ﺯﻧﺎﻧﻪ ﺍﺯ ﻗﻔﺲ ﺟﺴﻢ ﻧﺎﻫﻤﺎﻫﻨﺶ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﻮﺩ . ﻣﻦ ﻫﻮﻗﺖ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧ ﻧﺨﻮﺍﻫﻢ ﺩﺍﺷﺖ ﻪ ﻣﺮﺍ ﺩﺭ ﻨﻨﺪ ، ﻣﻦ ﻫﻮﻗﺖ ﻋﺸﻖ ﻭ ﻋﻼﻗﻪ ﺍ ﻧﺨﻮﺍﻫﻢ ﺩﺍﺷﺖ ﻪ ﺭﺍﺿ ﺑﺎﺷﻢ، ﻫﻮﻗﺖ ﻫ ﻣﺮﺩ ﻋﺎﺷﻖ ﻣﻦ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺷﺪ، ﻫﻮﻗﺖ ﻃﻌﻢ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟ ﺭﺍ ﻧﺨﻮﺍﻫﻢ ﺸﺪ . ﻣﻦ ﻣﺮﺩ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﻮﺩﻡ ﻪ ﺩﻟﺶ ﻣﺨﻮﺍﺳﺖ ﺯﻥ ﺑﺎﺷﺪ یا بلکه شاید من روح یک دختر بی پناه بودم که در کالبدی اشتباهی حلول یافته بود ﺎ ﺷﺎﺪ ﻫﻢ ﺯﻥ ﺧﻠ ﺧﻠ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﻮﺩﻡ ﻪ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﺵ ﺗﻨﻔﺮ ﺩﺍﺷﺖ .

ﺍﻦ ﺟﻬﻨﻢ،ﻠﺴﺘﺎﻥ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ .

ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺑﺎﻟﺶ ﻓﺮﻭ ﺑﺮﺩ ﻭ ﻠﻬﺎ ﺳﻨﻨﺶ ﺭﺍ ﺑﺴﺖ .

سوگند ﺩﺭ ﺷﻌﻠﻪ ﻫﺎ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﺩﺮﺍﻥ ﻣ ﺳﻮﺧﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺧﺎﺴﺘﺮﺵ ، ﺩﻭﺩ ﻏﻠﻆ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﺗﺮﻩ ﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ . ﺍﺯ ﻣﻨﺎﺭﻩ ﻫﺎ ﻣﺴﺠﺪ ﻗﺪﻤ ﺻﺪﺍ ﺯﺧﻤ ﻭ ﻣﺤﺰﻭﻥ ﻣﻮﺫﻥ ﺩﺭ ﺑﺎﺩ ﺳﺮﺮﺩﺍﻥ ﺑﻮﺩ .

ﻣﺮﺩﻣﺎﻥ محله‌ی ضرب ﺳﺮﺍﺳﻤﻪ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ آن ﺧﺎﻧﻪ ﺧﺰ ﻣﺪﻭﺪﻧﺪ . ﺮﻣﺮﺩ ﻤ ﺩﻭﺭ ﺗﺮ ﺩﺭ ﺳﺎﻪ ﺩﺭﺧﺖ ﺳﺐ ﺑﻪ ﻨﺪﻩ ﺷﺪﻥ ﺯﻣﻦ ﺗﻮﺳﻂ ﻼﻏ ﺧﺮﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺧﻮﺏ ﻣ ﺩﺍﻧﺴﺖ ، ﺷﻌﻠﻪ ﻫﺎ ﺳﺮﺶ ﺁﻥ ﺍﻧﺪﺍﻡ ﻫﺎ ﺑﺪﻭﻥ ﻣﻮ ﻭ ﺸﻢ ﻫﺎ ﺳﺮﺷﺎﺭ ﺍﺯ ﺷﺮﻡ ﺑ ﻗﺮﺍﺭ ،ﺭﺍ ﺧﺎﺴﺘﺮ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﺮﺩ . ﺩﺮ ﺍﺯ ﻠﻮ ﺮ ﺑﻐﺾ سوگند ﻧﺎﻡ ﺪﺭ ﻫﺠ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺷﺪ ﻭ ﻧﺶ ﻧﺎههای ﺳﺮﺯﻧﺶ ﺮ ﺑﻪ ﺟﺎﻧﺶ ﻓﺮﻭ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﻧﺸﺴﺖ .

 

 

شهروز براری صیقلانی رمان مجازی

داستان کوتاه حقیقی. عباس آدمخوار

داستان مجازی

داستان شماره یک نیلیا

، ,ﻭ ,سوگند ,ﻪ ,ﺍﺯ ,ﺭﺍ ,ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ,  سوگند ,را به ,و به ,که مشتی

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

سئو برتر مرجع سئو و دیجیتال مارکتینگ کتابخانه عمومی قائم (عج) پونی کوچولو انسانی pichakflower متن عاشقانه|تکست لاو|متن آهنگ|متن غمگین مطالب اینترنتی fanousrayanep ماجرای بازپرس مجله زنان - مجله الکترونیک بانوان و دختران آموزش مفاهيم بازاريابي و کسب و کار